دومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی فرا رسید. سردار قاسم سلیمانی دومین فرماندۀ نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. او طی جنگ ایران و عراق فرماندۀ نیروهای سپاه کرمان و از فرماندهان عملیاتهای والفجر هشت، کربلای چهار و پنج بود و چندین بار مجروح شد. سردار قاسم سلیمانی پس از جنگ تا سال ۱۳۷۶، فرماندۀ لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بود و مسئولیت امنیت بخشهای شرقی ایران را بر عهده داشت. سردار قاسم سلیمانی از سال ۱۳۷۶ تا زمان شهادت (13 دی ماه 1398)به عنوان فرمانده در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت میکرد .
می گوید : "من سهراب سلیمانی برادر کوچک حاجقاسم سلیمانی و برادر کوچکتر خانواده سلیمانی هستم. از سال پنجم ابتدایی از روستا به کرمان و نزد حاجی آمدم. تربیتیافتۀ ایشان هستم و در دوران دبیرستان، جبهه تا آخر در خدمت ایشان بودیم. دراین مدت هیچوقت چه در زمان جبهه و چه بعد آن از حاجی جدا نشدم. بعد هم که باجناق ایشان شدیم و همهجا همراه ایشان شدیم. مدتی در قوچان و زنجان بودم و بعد به کرمان برگشتم و بعد از آن دیگر باهم بودیم."
سهراب سلیمانی
برادر کوچک سردار بزرگ شهید ایران اینگونه گفتن از برادرش که قهرمان ایرانیان بود می گوید ادامه می دهد:
مدافع مظلومان بود. از متدینترین افراد جامعه ایران و دنیا بود. ایشان زندگی ما را کنترل میکرد که خدای نکرده ما به بیراهه نرویم.
در مثالی از این نظارتها برادر سردار سلیمانی می گوید: من در سازمان زندانها کار میکردم. ایشان مدت زیادی، حتی کوچکترین آوردۀ زندگی من را کنترل میکرد که مثلاً اگر یک تخته فرش در زندگی ما آمد، از کجا و چهجور آمد؟ تا خدای نکرده به بیراهه نرویم. کار ما ضمن اینکه مصلحتانگیز بود و خیلی هم ثواب داشت، مفسدهانگیز و خطرناک هم میتوانست باشد؛ ایشان تا آخرین لحظه بههر صورت از ما مراقبت میکرد و ما هم سعی و تلاشمان بر این بود که کاری نکنیم که هم در مقابل خداوند مسئول باشیم و هم حیثیت و آبروی چنین انسان بزرگواری که آبروی خودش را برای اسلام گذاشته است، دچار خدشه شود؛ و ایشان هتک حیثیت نشود.
فرزندی از خانواده عشایر بختیاری و دامدار
سردار سلیمانی در چه خانوادهای پرورش یافت که «حاجقاسم» شد این سوالی بود که برادر ایشان اینگونه جواب داد: ما در یک خانواده هفتنفره بزرگ شدیم؛ پنج بچه، دو خواهر و سه برادر بودیم. پدر ما فردی متدین،خوشنام و مبارز بودند و قبل و بعد از انقلاب با دامداری و کشاورزی و عشایری زندگی خود را اداره میکردند. جد پدری شهید سلیمانی و بنده در رابر کرمان ساکن بودند. خانوادۀ ما جزو طایفۀ سلیمانی است که طایفۀ خوشنامی است. درواقع ما از عشایر بختیاری هستیم و نسبت لر داریم. آنچه که ایشان گفته است که «افتخار میکنم که لر هستم» ریشۀ تاریخی دارد و تحقیق شده که از زمان نادرشاه افشار بوده است.
دو روایت هست: گفته شده که 400 سال پیش در مسیر برگشت نادر از فتح هند، در مسیر بازگشت، جد ما مورد غضب قرارمیگیرد و به رابر تبعید میشود. در روایت دوم، چون رابر منظره خیلی خوش آبوهوا بوده است، جد ما تصمیم میگیرد که از فارس به منطقۀ رابر کوچ کند و اینجا زندگی کند. رابر از حدود 400 سال پیس سرزمین سلیمانیها است و تیرههای مختلف طایفه سلیمانی هستند؛ پدر ما در همان منطقۀ «قنات ملک» هم دامداری داشت و هم کشاورزی میکرد و زندگی خودش را اداره میکرد.
پدر حاضر به گرفتن یک متر زمینی نبود که متعلق به دیگری باشد
چرا پدر شما در زمان اصلاحات ارضی، زمینی نگرفتند؟ این سوال را سهراب سلیمانی اینگونه توضیح داد: ما خودمان مالک بودیم؛ اما ملکی که [در اصلاحات ارضی] در اختیار قرار میدادند، متعلق به دیگران بود. بابای من آدم بسیار مقیدی بود و حدود شرعی را رعایت میکرد. ایشان حاضر نبود حتی یک متر از زمینی را بگیرد که متعلق به شخص دیگری بود. موضوع اصلاحات ارضی را هم قبول نداشت؛ چون این موضوع را حقالناس میدانست. بههر صورت آن طرف، ملکی که در دستش بود شاید 50 یا 60 نفر از یتیم و صغیر و رشید نسبت به آن سهم داشتند.
هرجا در روستای ما اختلافی شخصی یا ملکی به وجود میآمد، به پدر ما مراجعه میکردند. در طایفۀ ما مراجعه به مراجع قضایی در کمترین حد بود. تا آنجایی که یادم هست حرفی که پدرم در باره مالکیت فردی میزد، دیگر ختم کلام و دعوا بود. فروش دامی و کشاورزی بابا همیشه از دیگران ارزانتر بود. اگر دیگران 1000 میدادند، او 900 تومان میداد.
پدرم قبل از نماز صبح بیدار بود. ما ناهار و شام را هیچوقت تنها نخوردیم و همیشه ناهار و شام را با مهمان صرف کردیم. خانۀ ما طوری بود که افرادی که میخواستند به مسافرت بروند و جایی نداشتند یا اقوام و خویشاوندان کمبضاعت یا بیبضاعت، به خانۀ ما مراجعه میکردند. هرجا که فکر میکردند، میتوانند کمک کنند، رسیدگی میکردند. مادر ما هم دید و بازدید داشت و با مهمان، برخورد خوبی داشت. یکی از مواردی که پدرم همیشه از مادرم تعریف میکرد، این بود که میگفتند: «هیچوقت ندیدم مادرتان در مقابل مهمان نق بزند و با روحیۀ باز مقابل مهمان قرار میگرفتند.»
چه نکات تربیتی در خانواده رعایت میشد که حاجقاسم را حاجقاسم کرد؟ سهراب سلیمانی چنین گفت: پدرم لقمۀ شبههناک هرگز در زندگی نیاورد؛ لقمۀ حرام که جای خود دارد! پدرم محل پناه افراد نیازمند طایفه بود؛ به نحوی که اگر رویشان نمیشد به جایی مراجعه کنند، به پدرم مراجعه میکردند یا به هر طریق ممکن حلوفصل میکردند. حالا چه از طریق چیزی که در اختیار خودشان بود یا بهواسطۀ ارجاع به ما یا افراد دیگری که میتوانستند مشکلات افراد را حل کنند. روزی حلال باعث میشود حاجقاسم، حاجقاسم شود.
برخورد حاج قاسم با اعضای خانواده و طایفه چطور بود؟ برادر کوچک سردار سلیمانی اینگونه گفت: حاجی بهشدت به پدر و مادر، خانواده و طایفه علاقهمند بود. حاجی دو روز به روستا میآمد و به افرادی که احساس میکرد نیاز سرزدن دارند، سر میزد؛ حتی اگر ساعت 10 یا 11 شب شده باشد. ایشان بخش زیادی از وقتش را به رسیدگی و سرزدن به این افراد صرف میکرد؛ مشکلاتشان را حل و فصل میکرد. این بود که در دل مردم جای گرفته بود. احترام خاصی هم برای پدر و مادر قائل بودند. در سختترین شرایط در جنگ چه سوریه چه جای دیگر بود. دو روز یکبار به پدر و مادرم زنگ میزد. بهخصوص بعد از فوت مادرم به پدرم زنگ میزد. اگر تماس نمیگرفت، آنها میفهمیدند که مشکلی هست و با ما تماس میگرفتند که: «حاجقاسم چرا زنگ نزده؟ پیگیر بشید ببینید برادرتان کجاست!»
دوستان حاجقاسم در دوران جوانی و نوجوانی چه کسانی بودند؟ سهراب سلیمانی از آنها اینگونه نام برد: من خیلی بچه بودم و خیلی زمان جوانی و نوجوانی آنها را درک نمیکردم؛ ولی کسانی که با ایشان بودند چهار، پنج نفر بودند که همه شهید شدند: شهید تاجگردی، شهید احمد سلیمانی، شهید فرجی، شهید مراد مالکی اینها کسانی بودند که همسن حاجی بودند و شهید شدند؛ چند نفر دیگر بودند که جانباز شدند و الان هستند. هرکدام اینها از افراد بزرگ طایفه هستند و در جنگ، رشادتهای فراوانی داشتند و از زمان نوجوانی با حاجی رشد کردند و بزرگ شدند.
حاج قاسم در جوانی که در کرمان بود، به چه شغلی مشغول بود؟ طبق گفته برادر سردار سلیمانی روزهای کاری سردار اینگونه در کرمان گذشت: ایشان اول در هتل کسری و بعد در روابط عمومی سازمان آب کار میکرد؛ کمربند مشکی کاراته داشت و مربی پرورشاندام بود. معمولاً ملجأ و پناه کسانی از طایفۀ ما که به هردلیل به شهر میآمد و نیازمند کار و تحصیل در شهر بودند، حاجقاسم بود. خیلی از جوانهای همسن حاجی خودشان را به نوعی مدیون حاجی میدانند. حاجی و حاج احمد مقید بودند که به خانۀ همۀ اقوام داخل کرمان بلااستثنا حتی برای پنجدقیقه سرکشی کنند. آنموقع 10 یا 15 نفر داخل کرمان بودند. ما با شهید احمد و حاجی و من با موتور یا دوچرخه میرفتیم، یک چایی بخوریم و سرکشی میکردیم.
چرا حاجقاسم بعد از گرفتن دیپلم در سال 1352، به دانشگاه نرفت؟برادرش به این سوال اینگونه پاسخ داد: ما در روستا دام داشتیم، ولی از نظر مالی لازم بود که کار کنیم. ایشان کمک خرج پدر بودند. بعد هم به مسائل انقلاب خورد و انقلاب برایشان اولویت بود؛ بعد هم جنگ آمد. ایشان تقریباً از روزهای اول جنگ دوره آموزش نظامی دیدند و بعد به عملیات کرخهنور آمدند.
سردار سلیمانی
ماجرای رد شدن شهید سلیمانی از گزینش
سهراب سلیمانی از ماجرای ردشدن شهید سلیمانی در گزینش اینگونه گفت: ایشان یک انسان ورزشکار ورزیده و یک موهای وزوزی خوشگلی هم داشت. من یادم نمیآمد که ایشان رد شده باشد. این دوره خیلی طول نکشید. البته آنموقع به ما نگفتند.
اولین عملیاتی که بچههای کرمان شرکت کردند، عملیات کرخهنور بود. حاجقاسم مسئول آموزشمان بود و آدم ورزیده و دورهدیدهای هم بود؛ آقای مهاجری فرمانده گردان و ایشان معاونشان بود. وقتی آقای مهاجری زخمی شد، ایشان فرمانده شد؛ عملیات طریق القدس بود که ایشان فرمانده نیروهای کرمان بود که یک گردان بود؛ ما هم بودیم. حاجی انسان فهیمی بود و موضوعات را سریع درک میکرد. از لحاظ ضریب هوشی خیلی بالا بود. و از مربیان شاخص مرکز آموزشی در عملیات کرخهنور بود.
آقای مهاجری فرمانده نیروهای کرمان در آموزشگاه قدس بود. رگبار به شکمشان خورد و زخمی شد. حاجقاسم علیرغم اینکه تیر به کبدشان خورده بود و زخمی شده بودند، توسط شهید حسن باقری معرفی و فرمانده نیروهای کرمان شدند. در عملیات رمضان، تیپ ثارالله تشکیل شد؛ نیروهای کرمان در عملیات طریقالقدس عملکرد خوبی داشتند و سریع به اهدافمان رسیدیم.
روش فرماندهی سردار سلیمانی
سهراب سلیمانی از خصوصیت های فرماندهی حاجقاسم چنین گفت: ایشان بهلحاظ هوشیاری و درک سریع مطالب و وضعیت بدنی فرمانده شاخصی بود. حاجقاسم بلااستثنا در خط بود؛ بعد از جلسه بلافاصله در خط حاضر میشد و شب یا روز به تکتک سنگرهای بچهها سر میزد؛ و بعد از اعلام رمز عملیات، خودش جزء کسانی بود که مستقیماً از داخل خط فرماندهی میکرد؛ نه از قرارگاه تاکتیکی. ما قرارگاه تاکتیکی داشتیم که نزدیک خط بنا میشد و فرمانده خط ممکن بود از آنجا فرماندهی کند؛ ولی حاجقاسم جزء کسانی بود که رمز را میگفت و از داخل خط فرماندهی میکرد. نمونۀ بارز خیلی از فرماندهان شهید جنگ، مانند شهید باکری، شهید کاظمی و شهید همت بودند. شجاعت فرمانده به نیروهای خط هم منتقل میشد و در عملیاتها به ما میگفتند لشگر پیروز ثارالله و سختترین عملیات را به لشگر ثاراللهj میسپردند.
دربارۀ نقش شهید سلیمانی در شکلگیری ستاد بازسازی عتبات بگویید: ایشان بعد از سقوط صدام در عراق سه موضوع را دنبال کرد. اولین کاری که ایشان انجام داد سازماندهی مجاهدین عراقی در سازمان بدر بود که در زمان جنگ با صدام مبارزه میکردند؛ حفاظت از حرمهای شریف به سازمان بدر سپرده شد؛ موضوع دوم با دستور رهبری و با محوریت ایشان و هماهنگی و ارتباط بسیار نزدیک با آیتاللهالعظمی سیستانی و علمای عراق انجام شد؛ نیاز بود که ستاد بازسازی عتبات عالیات شکل بگیرد که کار بازسازی و نوسازی حرمهای شریف در عراق را انجام بدهد. این ستاد با بهکارگیری دوستان خوب ایشان در مرکز و استانها گسترش پیدا کرد.
کارهای زیربنایی که در نجف و کربلا و کاظمین و سامرا انجام شد، الآن قابل مقایسه نیست. دغدغۀ اصلی حاجی این بود که زائر در رفاه باشد و صحن و سرای ائمه در شأن ایشان باشد. کار دیگری که ایشان انجام داد گسترش پیادهروی اربعین با استفاده از توانمندی مردم برای مردم بود. موکبها مردم را درگیر خدمترسانی به خودشان کردند.
کار اصلی، تشکیل حشدالشعبی با طراحی و فکر ایشان بود و عملیات تأمین امنیت زائرین به نجف و کربلا و خود شهر کربلا با ساماندهی خیلی خوبی که صورت گرفت، از این طریق انجام شد که منشأ دفاع از حرمهای شریف در برابر حملۀ شدید و برقآسای داعش در سوریه و عراق بود.
ایشان تعصب خاصی به سامرا داشتند. علت خاصی داشت؟ اعتقاد ایشان این بود که مهمانهای سامرا مهمانهای آقا امام زمان هستند. مگر میشود آدم به مهمانی خانهای برود و صاحبخانه نباشد؟ امکان ندارد. این را خود حاجی میگفتند که نباید به مهمان صاحبالزمان جسارت شود. ایشان علاوه بر وجود مرقد ائمه در عتبات نسبت به این موضوع تعصبی داشت.
معمولاً در مورد موضوعات کاری ایشان کمتر صحبت میکردند؛ ولی سیاست کلی گسترش بازسازی تمام اعتاب مقدسه در عراق بود. من میدیدم که با مسئولان ستاد صحبت میکنند. چندباری شهید ابومهدی کارهای ستاد را دنبال میکردند. حاجی به سامرا توجه ویژه داشت و نقش شهید ابومهدی المهندس در گسترش سامرا هم نقش ویژهای بود.
شهید سلیمانی در جایی گفتهاند که: «برای شهیدشدن باید شهید بود». این جمله را در مورد خودشان چهطور ارزیابی میکنید؟ ایشان واقعاً شهید بود که شهید شد. توجه خاصی داشت که در زندگی سرسوزنی حقالناس شکل نگیرد. به مردم از هرطیفی توجه داشتند و میگفتند ما باید مردم را جذب کنیم. به مظلومین جهان و هرجا صدای مظلومی بود توجه داشت. ما با مراجعات و خاطراتی که بعد از شهادت ایشان گفته شد، توجه ویژه ایشان را به مظلومان جهان متوجه شدیم. شناختی که ایشان نسبت به معاندان، کفار و تکفیریها و روش زندگیشان درسآموز بود. مگر میشود کسی که از سن 23 سالگی در خدمت مبارزه و اسلام باشد و شهید باشد و شهید نشود؟ مگر میشود کسی برای دوستان شهیدش ضجه بزند و نماز شبش را مثل نماز یومیهاش واجب بداند و شهادت نصیبش نشود؟ مگر میشود کسی که تلاش میکرد تمام مستحباتش را انجام بدهد و محرمات را ترک کند، شهید نشود؟
منبع : فارس
دیدگاه شما