به گزارش پایگاه خبری نشان :

این ها بخشی از اظهارات جوان 33ساله ای است که به اتهام سرقت از منازل مشهد دستگیر شده است. این سارق حرفه ای پس از آن که به سوالات سرگرد همتی (کارآگاه عملیات ویژه پلیس آگاهی)  درباره شگرد سرقت هایش پاسخ داد، در تشریح سرگذشت خود نیز گفت: 16ساله بودم که ازدواج  کردم. پدرم که تابعیت کشور کویت را دارد از اوضاع مالی خوبی برخوردار است به همین دلیل با کمک های او، من هم یک فروشگاه بزرگ لباس راه اندازی کردم و خیلی زود اوضاع مالی ام روند صعودی گرفت، به طوری که سرمایه خوبی به دست آوردم. اما این اوضاع مالی مرا به سوی شب نشینی با خلافکاران و معتادان کشاند. در همین رفت و آمدها و دورهمی های شبانه من هم به مصرف مواد مخدر روی آوردم و یک معتاد حرفه ای شدم. خلاصه حدود دو سال قبل بود که در یکی از پاتوق ها با سجاد و عباس آشنا شدم. آن ها از سارقان حرفه ای بودند و در شهرهای دیگر سرقت می کردند تا شناسایی نشوند. با وسوسه آن ها من هم وارد گروه تبهکاران شدم. آن ها بیشتر سرقت هایشان را در مشهد انجام می دادند و دوباره به اهواز باز می گشتند.  بالاخره از دو سال قبل به همراه آن ها سرقت در مشهد را شروع کردم. با ماشین های گران قیمت خارجی به مشهد می آمدیم و از ساعت6عصر تا 10شب در مناطق بالای شهر دور می زدیم و منازلی را زیر نظر می گرفتیم که ساکنان آن ها روزهای پنج شنبه یا جمعه برای رفتن به خارج شهر از منزل بیرون می آمدند و در را قفل می کردند. ما هم بلافاصله با دیلم در منازل را باز می کردیم و لوازم باارزش یا حتی گاوصندوق را به سرقت می بردیم. البته من از ترس داخل منازل نمی‌رفتم و چون در رانندگی مهارت داشتم، در بیرون منتظر همدستانم می ماندم. بعد از سرقت اموال را تقسیم می کردیم ولی همه پول ها را خرج مواد مخدر یا خانم هایی می کردیم که با آن ها رابطه غیراخلاقی داشتیم. اگرچه شنیده بودم پلیس مشهد تشکیلات قوی دارد و باندهای سرقت نمی توانند از چنگ آن ها بگریزند اما همواره می گفتم من شانس خوبی دارم و در سرقت های قبلی نیز شناسایی نشده ام، بنابراین به این زودی ها دستگیر نمی شوم. خلاصه هر دو ماه یک بار به مشهد می آمدیم و یک ماه از منازل سرقت می کردیم تا این که آخرین بار زمانی که به نزدیکی سبزوار رسیدیم، خودرو پنچر شد. وقتی صندوق عقب را نگاه کردم تازه فهمیدم آچار چرخ ندارم. ساعت حدود 2بعدازظهر بود و آفتاب داغ بر جاده می تابید. برای هر خودرویی دست تکان می دادم تا راننده آن کمک مان کند، هیچ کس توقف نمی کرد تا این که بالاخره یک خودرو با شماره پلاک مشهد متوقف شد. راننده که به همراه خانواده اش بود ، بطری آب خنک برایمان آورد و کمک کرد تا لاستیک را تعویض کردیم. وقتی به تمسخر به او گفتیم زائر امام رضا(ع) هستیم، لبخندزنان یک هندوانه بزرگ و خنک را از صندوق عقب خودرو به ما هدیه داد و با مقداری میوه و تنقلات از ما خواست برایش دعا کنیم. وقتی داخل خودرو نشستم به دوستانم گفتم ما خیلی آدم های بدی هستیم، با این که به مشهد می رویم تا به منازل آن ها دستبرد بزنیم، این گونه از ما پذیرایی می کنند! با خودم گفتم اگر این بار دستگیر نشدیم دیگر برای سرقت به مشهد نمی آیم. در حال گفت وگو بودیم که ناگهان به ایست و بازرسی جاده ای رسیدیم. وقتی پشت سرمان چراغ های گردان دو خودروی پلیس را دیدم، تازه فهمیدم که دیگر به پایان خط رسیده ایم. عباس و سجاد اصرار کردند که فرار کنم، وقتی پدال گاز را فشردم در یک لحظه صدای گلوله بلند شد و ماموران لاستیک ها را هدف قرار دادند. در یک چشم به هم زدن دستگیر شدیم و من خودم را با نام جعلی معرفی کردم اما آن ها خیلی زود هویت واقعی مرا در حالی فاش کردند که عباس هم از ترس شلوارش را خیس کرده بود. با خودم اندیشیدم کاش همان لحظه که راننده مشهدی کمکم کرد از عاقبت مال مردم خوری می ترسیدم و به اهواز باز می گشتم. حالا نمی دانم چگونه به چشمان پدر و مادر، همسر و دختر 17ساله ام نگاه کنم. ای کاش...